جنایت و مکافات

جنایت و مکافات

نام کتاب: جنایت و مکافات                      نویسنده: فئودر داستایوسکی

تاریخ برگزاری جلسه: چهارشنبه ۱۶ اسفند ساعت ۲۰:۰۰ تا ۲۲:۰۰

ترجمه‌ها:

۱- اصغر رستگار – نشر نگاه (ترجمه از متن انگلیسی)
۲- نسرین مجیدی – نشر روزگار (ترجمه از متن انگلیسی)
۳- ترجمه‌ی پرویز شهدی – نشر پارسه (ترجمه از متن فرانسوی)
۴- حمیدرضا آتش‌بر‌آب – نشر علمی و فرهنگی (ترجمه از متن روسی)
۵- احمد علیقلیان – نشر مرکز (ترجمه از متن انگلیسی)
۶- مهری آهی – نشر خوارزمی (ترجمه از متن روسی)

لینک پی‌دی‌اف کتاب:

https://dl.ketabha.org/novel/crime-and-punishment-dasto-4402.pdf

لینک متن انگلیسی کتاب:
https://www.planetebook.com/free-ebooks/crime-and-punishment.pdf

لینک کتاب صوتی

۱- لینک ایران صدا
http://book.iranseda.ir/detailsalbum/?g=31545

۲- لینک کتاب صوتی کامل:
https://www.podbean.com/site/EpisodeDownload/DIR165F753FJ4U7D

3- لینک کتاب صوتی به انگلیسی
https://librivox.org/crime-and-punishment-version-3-by-fyodor-dostoyevsky/

در باره‌ی کتاب:
این رمان اولین بار در سال ۱۸۶۶ به صورت مجموعه‌ای در مجله ادبی پیام روسیه منتشر شد و خوانندگان را تحت تأثیر قرار داد. بعدها، زمانی که به صورت رمان تک جلد به بازار آمد، موفقیتی فوری برای داستایوفسکی به وجود آورد.

اغلب از جنایت و مکافات به عنوان شاهکار روسی یاد می‌شود که نسل‌ها را هم در شرق و هم در غرب تحت تأثیر قرار داده است. این کتاب تا به حال به زبان‌های مختلف ترجمه شده است و به دلیل محبوبیت این اثر تا به حال بیش از ۲۵ فیلم و سریال بر مبنای آن ساخته شده است.

جنایت و مکافات، داستان بیگانگی دانش‌جویی به نام راسکولنیکوف را بازگو می‌کند که تصمیم می‌گیرد به عنوان راهی برای اثبات فلسفه‌ برتری خود بر دیگران، دست به جنایت کامل بزند. این رمان، اعماق از هم گسیختگی ذهنی او را در زمانی که با عواقب روانی قاتل بودن درگیر می‌شود، بیان می‌کند.

جنایت و مکافات خواننده را به سفری در تاریک‌ترین فرورفتگی‌های ذهن جنایتکاران و فاسد می‌برد و روح مردی را که هم در تسخیر خیر و شر است، آشکار می‌کند. مردی که نمی‌تواند از وجدان خود فرار کند.

از نظر ادبیات جهان، داستایوفسکی به‌عنوان بزرگ‌ترین استاد رمان روان‌شناختی واقع‌گرا شناخته می‌شود و هنوز هیچ استاد مدرنی با او برابری نکرده است. کتاب جنایت و مکافات یکی از موفق‌ترین نمونه‌های اولیه رئالیسم روان‌شناختی است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

این پست دارای 2 نظر است

  1. در مطلبی [1] خوانده بودم که دردوره‌ای که داستایِفسکی [2] رمان بیچارگان یا مردم فقیر [3] را نوشته بوده،… وارد محافل نویسندگان رادیکال و ساختارشکن بزرگ در سن پترزبورگ شده و در بحث­‌هایی با دیگر نویسندگان رادیکال شرکت می‌کرده (عمده مباحث مربوط به سوسیالیسم، سیاست و سیستم ارباب-رعیتی روسیه بوده که رعایای روستایی را تحت کنترل صاحب زمین و اربابان نگه می­‌داشته…)
    از بد روزگار یک جاسوس پلیس در این محفل رخنه کرده و موضوعات بحث شان را به مقامات امنیتی روسیه گزارش می دهد. درنتیجه پلیس مخفی در روز ۲۲ آوریل ۱۸۴۹ او و سایر اعضای گروه مباحثه را به ظن فعالیت انقلابی و به جرم براندازی حکومت دستگیر می کند.
    دادگاه نظامی برای آنها تقاضای حکم اعدام کرد که خوشبختانه در ۱۹ دسامبر مشمول تخفیف شدند و مجازات آنها به چهار سال زندان در سیبری و سپس خدمت در لباس سرباز ساده تغییر یافت اما برای نشان دادن قدرت فائقه حکومت تزاری این زندانیان را در برابر جوخه‌های آتش نمایشی قرار دادند.
    در نمایشی که با دقت طراحی شده بود بامداد روز ۲۲ دسامبر ۱۸۴۹ داستایوفسکی و سایر زندانیان را به میدان رژه یک پادگان بردند. در آن‌جا چوبه‌های اعدام و داربست‌هایی برپا شده بود و روی آن را با پارچه‌های سیاه پوشانده بودند. جرایم و مجازات آن‌ها قرائت شد و کشیشی ارتدکس از آن‌ها خواست به خاطر گناهانشان طلب بخشش کنند. سه نفر از این زندانیان را به چوبه‌ها بستند تا برای اعدام حاضر شوند.
    در آخرین لحظات این مراسم اعدام ساختگی، طبل‌های نظامی با صدای بلند به نواختن درآمد و جوخه آتش تفنگ‌های خود را که به سوی آن‌ها نشانه رفته بود بر زمین گذاشتند…
    تجربه شخصی او از قرار گرفتن در آستانه مرگ باعث شد که به تاریخ و آن زمانه مشخص از منظر ویژه‌ای بنگرد.
    سال‌ها بعد او در جایی گفت: «به خاطر ندارم که در هیچ لحظه دیگری از عمرم به اندازه آن روز خوشحال بوده باشم.»[2]
    گویا این تجربه تاثیر عمیقی بر داستایِفسکی داشته و الهام‌­بخش مباحث اخلاقی مطرح شده در «جنایت و مکافات» شده…
    1- ۱۲ واقعیت درباره «جنایت و مکافات» داستایفسکی،خبرگزاری کتاب ایران
    2- فیودور داستایفسکی،ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
    3- بیچارگان،ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

    “امیدوارم همیشه درحال آموختن باشیم”

  2. کتاب بسیار بلند بود… و اوایل، در این گم بودم که کتاب چه حرفی برای گفتن داره… قضیه چیه؟ ما برای چی اینجاییم؟ ما برای چی اصلا داریم دنبال میکنیم… اینکه همه‌ش بدبختیه… چرا حتی شوق دوباره رفتن سراغ ۷۰۰ صفحه ای رو دارم که میدونم بیش از ۸۰ درصدش… بدبختیه…
    میدونید، شاید یکی از دلایلش این بود که… همیشه از بقیه شنیده بودم که… جنایت و مکافات، داستان خیلی خوب و قشنگیه، و انگار که شاید میخواستم ادامه بدم… که ببینم خوبی داستان کجا نهفته شده… اون زیبایی ای که از داستایوفسکی انتظار میره… کجاس؟ و هر چقدر که بیشتر میخوندم، بیشتر ناامید میشدم، و بیشتر سردرگم که، انگار که تنها توانایی نویسنده، توصیف دقیق و کامل بدبختیه، به طوری که جلوی چشمت بتونی ببینیش… اون زیبایی که میگفتن، این بود؟ نه… کتاب باید بهتر از این حرفا میبود…
    من سعادت این رو داشتم که قبل از خوندن این کتاب، ایده های جردن پیترسون که از متفکران بزرگ جهان استخراج کرده رو بشنوم… و به خاطر همین به سرعت، به مفهوم کتاب رسیدم… پایان کتاب، اواسط کتاب، کل داستان کتاب، فقط یه حماسه قهرمانانه کلاسیکی یونان باستان نبود… کتاب حاوی یکی از بزرگترین کشف های بشری بود، و به زیبا ترین، واقعا زیبا ترین شکل ممکن هم بیانش کرد.
    کتاب، نه تنها حرفش رو زد، نه تنها مهم ترین پیام رو به مخاطبش رسوند… بلکه… کتاب، به حرف خودش عمل هم کرد… این کتاب از چندین لحاظ بسیار متفاوت و فاخر عمل کرد…
    اولین و مهمترینش… اینکه ما دقیقا همون شکلی وقتی با راسکلنیکف همدات پنداری و همراهی میکنیم، سر در گمیم… که در اوایل زندگی و نوجوانیمون، سردرگمیم، و طی صحبت های اون دوران با دیگران هم گمراه میمونیم و مسیری و سر نخی پیدا نمیکنیم… سردرگمی ای که در فضای داستان وجود داشت عمدی بود و دقیقا اشاره به همون سردرگمی فضای زندگی، مخصوصا در دوران نوجوانی و جوانی که آدم در حال بستن ایده ها و دنیا دیدشه داشت…
    دوم، همون شکلی با همه درد هر لحظه از خودکشی اجتناب میکنیم… که از بستن این کتاب و رها کردن ماجرا به حال خودش اجتناب میکنیم… با اینکه پشت سر هم بدبختی و تظاهر و فریب میبینیم… توی زندگی هم همینه… ما اوقات بسیار بسیار زیادی هست که… داریم… دست و پا میزنیم… به مو میرسیم… ولی پاره نمیشیم… و دست نمیکشیم… چون همون چیزی رو داریم… که وقتی داریم جنایت و مکافات رو میخونیم داریم… امید به خوش قلم بودن نویسنده… ما امید داریم… امید داریم… امید داریم که تسلیم نمیشیم…
    این کتاب امروز باعث شد که من بهترین لباس هام رو بپوشم و با وجود تمام سختی هایی که حتی دیگران خود خواسته برای من ایجاد کردن… سرم رو بالا بگیرم و به استقبال زندگی برم…
    کتاب نشون میده، به زیبایی نشون میده… طی تمام داستان این رو نشون میده که… داستان یه ذات خوب، مسلما نباید به همین بدی ای که هست تموم بشه… حتما باید بهتر از این حرفا باشه، اما کجاست؟ این اما کجاست… چیزیه که باعث میشه ما حاضر بشیم، ۷۰۰ صفحه درد، رنج، عذاب وجدان، جنایت، تهمت، کلاه برداری، و توصیف یه شهر نسبتا فاسد رو بخونیم… به این *اما اون زیبایی ای که این همه درد رو جبران کنه کجاست، من تا اون رو نبینم تسلیم نمیشم و ۷۰۰ صفحه دیگه هم میخونم* میگیم، امید…
    امید به وجود معنی که ما رو به دومین حرف کتاب میرسونه… اینکه وجود معنی، چیزیه که باعث میشه بودن بیارزه…
    ما انقدر در طی داستان شاهد رنج هستیم، که عمیقا این رو احساس میکنیم، که حتی داستان توسط هر کسی هم که نوشته بشه..‌. باید، عمیقا… باید چیزی باشه… که باعث بشه تحمل و به دوش کشیدن این رنج بیارزه… چیزی باید باشه، عمیقا باید باشه که این رنج رو جبران کنه… ما برای رنج پشت رنج نیومدیم، و هیچ فلسفه ای نیست که چنین چیزی رو بخواد القا کنه… به این انتظار داشتن آرامش پس از سختی به خاطر اعتقاد به عدالت امید میگیم، و به پاداش و اون چیزی که میاد و تحملِ رنجِ بودن رو… همون رنجی که شکسپیر به خاطرش میگه بودن یا نبودن، مسئله این است… رو برای ما عقلانی میکنه… به عبارتی جبران و justify میکنه… معنی میگیم…
    به طور کلی، اون چیزی که کاری میکنه که ما رنج زندگی کردن، و بودن رو تحمل کنیم… وجود معنی در بودنه… و ما به وجود معنی در بودن اطمینان داریم… حتی اگر ندونیم چرا باید انقدر رنج بکشیم… با این حال انتظار عدالت رو داریم، و انتظار عدالت امید رو نتیجه میده چیزی که باعث میشه مثل راسکلنیکف رودخانه رو ببینیم اما نپریم، مثل یه جوان تنهای افسرده، بالای ساختمان نیمه کاره بریم، اما نپریم… دلیل نپریدنمون رو شاید خودمون در ابتدا ترس، و بزدلی تلقی کنیم… اما دلیلش عمیقتره..‌. اگه دیگه نباشیم… قطعا دیگه اتفاق خوبی رو تجربه نمیکنیم… ولی اگر که باشیم، شاید اتفاق خوبی رو تجربه کنیم…
    انتخاب اون شاید به جای اصلا، همون امیدیه، که باعث میشه ما در اون لحطه نپریم…
    به شخصه تجربه لحظاتی رو داشتم که میخواستم تسلیم بشم، و بپرم، میخواستم که نبودن رو انتخاب کنم… اما همیشه این امید از اعماق وجودم زبونه کشید و من رو تشویق به ادامه تحمل این چرخه رنج آورِ بودن کرد، بلکه هنگامی باشه که شیرینی به کامم بیاد… و تقریبا اینطور هم شده… که پس از سختی، آسانی ای باشه… اما از طرفی، هنوز اون پاسخی که انتظار داشتم نرسیده، اما کتاب امید داشتن رو بهم یادآوری کرد…
    این کتاب عمیقا کتابی بود که حال من رو بهتر میکرد، احساس میکردم که سرنوشت خودم رو دنبال میکنم و با خوندن خط ها، دارم زندگی خودم رو میبینم… زمانی که این کتاب رو میخوندم انگار که دو زندگی داشتم، زندگی خودم، و زندگی رودیون رمانوویچ راسکلنیکف…
    با اینکه بسیار سرم شلوغ بود، همواره برای دیدن ادامه زندگی دومم وقت میذاشتم… برام مهم بود بدونم چی به سرم میاد، بعد از اضطرابی که پس از کشتن دو زن تنها توی طبقه چهارم یه آپارتمان با تبر انجام دادم…
    سومین حرفی که کتاب میخواد بزنه، اما دیده نمیشه، و شاید کمتر پذیرفته شده… اینه که قوی ترین معنی که زندگی رو تحمل پذیر میکنه، و به بودن دلیل و معنی میده، عشقه، تقسیم رنجه… عشق قویترین معنی در یه زندگیه، هیچ چیزی در زندگی، قرار نیست که به عشق بیارزه… و عشق هم همونطور که کتاب در عشق راسکلنیکف و سونیا نشون میده، اشتراک درد و رنجِ بودنه… تمام چیزی که عشق هست… اینه که ما رنج فردی دیگه رو رنج خودمون بدونیم، و اون هم رنج ما رو رنج خودش بدونه… شاید باور پذیر نباشه اما بار رنج زندگی مثل بار های فیزیکی نیست… حمل جمع رنج زندگی دو نفر، توسط اون دو نفر بسیار آسونتر تر میشه از موقعی که هر کدوم فقط بخوان بار خودشون رو حمل کنن… و این، دلیل عشقه… دلیل وجود عشقه و دلیل این مطلبه که عشق قویترین نیروی مشوق انسان و قوی ترین معنی ایه که میتونه وجود داشته باشه…
    خودم کسی بودم که قبلا فکر میکردم، هر کسی باری داره، دردی داره و داره دردی رو به دوش میکشه، درد دیگران هم براشون بسیار سخته… پس من حق ندارم که بار خودم رو بر دوش دیگران بریزم که علاوه بر بار رنج زندگی خودشون، بار رنج زندگی من رو هم تحمل کنن و کمرشون زیر این سنگینی بشکنه… اما من اشتباه میکردم، ما قرار نیست بار رنجمون رو به دوش کس دیگه بندازیم و بریم، قراره هر دو باهم، بار جفتمون رو به دوش بکشیم، اگر این رو امتحان کنیم… مسلما حمل رنجمون بسیار ساده تر میشه…
    جالبه که حتی خود راسکلنیکف، قبل از اینکه بدونه عشق چیه، و بدونه چیزی که میخواد عشقه، با شنیدن توصیف سونیا از پدرش، همون لحظه، اون رو انتخاب کرد، و با خودش این رو گفته بود که، سونیا تنها کسیه که درک میکنه… بعد از انجام اون کار… فقط به اون میگم… انگار که میدونست رنج قراره بعد از این اقدام ازش فوران کنه و اگه یه نفر رو انتخاب نکنه… حتما یه جا بی هوا به آدم اشتباهی اعتراف میکنه و توی دردسر میوفته… پس مطمئن بود که باید به آدم درستش بگه… و سونیا رو انتخاب کرد… همون شکلی که ما هم قبل از شناختن عشق میدونیم که رنج زندگیمون رو باید با یکی شریک بشیم… البته ما به خاطر آموزشات اشتباه اینستاگرام در مورد هیچی به هیچ کس نگفتن و خیلی چیزای دیگه، فرآیند یافتن فرد درستمون، مختل شده… ولی این کتاب دقیق نشون میشه یه عشق واقعی، واقعا چطور رخ میده، وقتی تو رنجت رو به اشتراک میذاری، و طرفت، تو رو درک میکنه و تو رو بابت به دوش کشیدن چنین باری دوست داره…
    و مسلما هر انسانی، لایق این اشتراک نیست، بزرگی رنج یه فرد رو یک و فقط یک فرد دیگه توی دنیا هست که میفهمه، برای کسی جز اون یا اون بار قراره زیاد تر از بار خودش باشه، و کمرش بشکنه… و برای کس دیگه… قراره که بار ما اونقدری کم باشه که احساس نشه… با کسی باید رنجمون رو مشترک بشیم که وزن رنج ما رو درک میکنه… نه براش زیاده، و نه براش کمه که بخواد کوچیکش کنه…
    همونطوری که راسکلنیکف سونیا رو انتخاب کرد و با اون رنجش رو شریک شد… و نه ناستاسیا…
    واقعا چه ایده ها و افکاری بزرگی در جهان بوده و هست… و خواهد بود… که ما ازش یا خبردار نمیشیم، یا دیر خبردار میشیم…
    این کتاب، عالی بود… تمام چیزی که بالا گفتم حرف های اصلی کتاب بود، کتاب چندین حرف فرعی بسیار بزرگ در مقابل برخی حرف های اصلی دیگر کتاب ها برای گفتن داره که… در ادامه مینویسم…
    اولین حرف فرعی تر کتاب این بود که، هر کسی که مانند تحصیلکرده ها رفتار میکنه و سر و وضع مناسبی داره و با ادبیات رسمی صحبت میکنه لزوما انسان فهمیده و شخص شخیصی نیست (این رو از کاراکتر لوژین میشه نتیجه گرفت)
    دوم هر کسی هم که در سر و وضع مناسبی نیست و حتی رفتار متناسبی نداره و ممکنه گیج برخورد کنه… لزوما سبکسر نیست (راسکولنیکف و چیزی که دیگران که نمیشناختنش، از رفتارش برداشت میکردن)
    نتیجه هر دو حرف بالا این شد که… کتاب به من یاد داد که مستقل از ظاهر اشخاص، حتی ادبیات اشخاص و بیان اشخاص، من سعی کنم نگاهم طوری باشه که بتونم به درون یک شخص نگاه کنم همونطوری که به درون یه لیوان شیشه ای نگاه میکنیم… برای اینکه بفهمیم چه نوشیدنی ای درونشه، نه خود سطح شیشه… (looking through the people)
    سومین درس کتاب این بود که چقدر خوبه که آدم حین صحبتش… صریح و دقیق و با اعتماد به نفس صحبت کنه… واضح خواسته هاش رو بیان کنه… و حین صحبتش موضوعاتش عوض نشه، شفاف و دقیق حرف زدن، هم کمک میکنه منظورمون رو بهتر برسونیم، هم کمک میکنه که دیگران راحتتر بتونن به ما اعتماد کنن و ما رو بیشتر قبول داشته باشن…