نام کتاب: سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش
نویسنده: هاروکی موراکامی ترجمه: امیرمهدی حقیقت
تاریخ برگزاری جلسه: چهارشنبه ۲۸ شهریور ساعت ۲۰:۰۰ تا ۲۲:۰۰
لینک فایل صوتی کتاب (ایران صدا)
مطلب زیر به قلم الناز کاظمی از سایت آوانگارد گرفته شده است:
« سوکورو به خودش آمد و دید به این فکر میکند که شاید سرنوشتم این است که همیشه تنها بمانم. آدمها سراغش میآمدند ولی همیشه آخرش میرفتند. به جستوجوی چیزی میآمدند ولی یا پیدایش نمیکردند یا چیزی که پیدا میکردند خوشحالشان نمیکرد (شاید هم توی ذوقشان میخورد یا حرصشان میگرفت) و بعد میگذاشتند و میرفتند. یک روز، بیاینکه خبر بدهند، گموگور میشدند – بیهیچ توضیحی، بیخداحافظی. انگار تبری بیصدا پیوندشان را ببُرد، پیوندی که هنوز میانش خون گرم جاری بود و نبضش هنوز میزد – آرامآرام.
حتما چیزی درونش بود، چیزی بنیادی، که توی ذوق آدمها میزد. بلندبلند گفت: «سوکورو تازاکیِ بیرنگ.» من کلا هیچچیزی ندارم که به بقیه بدهم. فکرش را که میکنم حتی به خودم هم چیزی ندارم بدهم.»
«هاروکی موراکامی» نویسندهی پرطرفدار ژاپنی، به رسم باقی کارهایش، نام
این کتاب را نیز با تاثیر پذیرفتن از قطعات موسیقی مورد علاقهاش نامگذاری کرده است. اما استفادهی او از موسیقی، تنها به نام اثر منتهی نمیشود. قطعهی معروف «
لو مَل دو پِی» متعلق به «
فرانتس لیست» از سوییت «
سالهای زیارتاش»، در سرتاسر رمان جریان دارد و نقش پیوند دهندهای مهم را ایفا میکند. هر کجا که دیگر کلمات قادر به بیان تصاویر باشکوه ذهن آقای نویسنده نیستند، پای موسیقی و این قطعه به میان کشیده میشود.
« کتاب سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش » در نگاه اول کتاب سادهای بهنظر میآید؛ یکی از آن رمانهای کلاسیک و خوشخوان که میتوانید آن را یک نفس بخوانید و برای ثانیهای زمین نگذارید؛ اما با گذشت زمان، هرقدر که بیشتر به آن فکر کنید، تکههای تازهتری از پازل را کشف خواهید کرد. کتاب راجع به زندگی «سوکورو تازاکی» سی و ششساله است که در ایستگاه متروی شهر توکیو کار میکند و گاهی اوقات، قطار میسازد. او که به تازگی با زنی به نام «سارا» آشنا شده است، برای اولینبار حسی نزدیک به عشق در وجودش حس میکند، به همین دلیل سعی دارد هرطور شده دل زن را به دست بیاورد و زندگیاش را سروسامان ببخشد؛ اما گذشته و اتفاقاتش هنوز ذهن «سوکورو» را رها نکرده و همین موجب سردرگمیاش در رابطهی جدید شده است. گذشتهای که حتی یکبار او را تا پای مرگ کشانده است.
«سوکورو»ی نوجوان ، عضو گروهی پنجنفره است؛ گروه دوستانهای متشکل از دو دختر و سه پسر که بیشتر وقت خود را با یکدیگر میگذرانند. این گروه ویژگی جذاب و منحصربهفردی دارد؛ چهار نفر از اعضای آن، در نام خانوادگی خود، اسم رنگ خاصی دارند. یکی از پسرها آبی است، و دیگری قرمز؛ دخترها هم سفید و سیاهند؛ تنها فردی که هیچچیزی از این دست ندارد و بیرنگِ بیرنگ است، «سوکورو تازاکی» است. البته مشکل «سوکورو» تنها رنگها نیستند؛ در زمانی که «آو» تنومند و کاپیتان تیم راگبی است، «آکا» شاگرد اول کلاس است، «شیرو» دختر ظریف و باشکوهی است که با پیانو نواختنش، همه را مبهوت خود میکند و کورو شاد و سرزنده است و میخواهد نویسنده شود، «سوکورو تازاکی» هیچ ویژگی منحصر به فردی ندارد؛ خالی و پوشالی است. «سوکورو» خودش را بیهویت و بیارزش میبیند و حتی برایش سوال است که آدمهای دیگر برای چه تحملش میکنند و با او دوست هستند؛ تنها حسی که در خود سراغ دارد، علاقهی شدیدش به قطارها است که برای آن هم دلیل واضحی ندارد. « سوکورو هر چه زور میزد نمیفهمید چهطور جزو این جمع پنجنفره است. آیا بقیه واقعا به او احتیاج داشتند؟ آیا اگر نبود، راحتتر و خوشتر نمیگذراندند؟ شاید مسئله این بود که آنها هنوز این نکته را نفهمیده بودند، و صرفا وقت بیشتری لازم بود.»
«سوکورو» همواره میان خود و دوستانش حجابی حس میکند؛ به همین دلیل پس از فارغالتحصیلی، خیلی راحتتر از چهار فرد دیگر گروه، شهر زادگاهش، ناگویا را ترک میگوید و برای تحصیل و کار به توکیو میرود. پس از مهاجرت، هنگامی که در تنهایی جدیدش دستوپا میزند، روزی اتفاقی هولناک تمام زندگیش را یکباره تغییر میدهد؛ چهار دوست صمیمیاش طی پیغامی، بدون هیچ دلیل موجّهی، به او خبر میدهند که دیگر نمیخواهند «سوکورو تازاکی» را ببینند و یا حتی کوچکترین ارتباطی با او داشته باشند. این خبر برای «سوکورو» به قدری ناگهانی و غیرمنتظره است که شبیه به کابوس میماند؛ اتفاقی که باعث میشود «سوکورو» تجربهای نزدیک به مرگ را تجربه کند و یا به قول خودش یکبار بمیرد و باز متولد شود. « پسری که اسمش سوکورو تازاکی بود مُرده بود. در سیاهی بیامان، آخرین نفساش را کشیده بود و در فضایی روباز در دل جنگل دفن شده بود. بی صدا، پنهانی، پیش از سر زدن سپیده، زمانی که همه هنوز در خوابی عمیق بودند. هیچ نشانهای از گور نبود؛ و کسی که حالا ایستاده بود و نفس میکشید، سوکورو تازاکیِ تازهای بود که ملالتش به کلی چیز دیگری شده بود. ولی فقط خودش خبر داشت. تصمیم هم نداشت به کسی بگوید.»
اینها همه بخشی از همان گذشتهای هستند که «سوکورو» به خواستهی «سارا»، سعی در مواجه شدن با آن را دارد؛ تا شاید بالاخره بتواند از راز دور انداخته شدنش توسط دوستانش سر در بیاورد.
«موراکامی» مانند باقی آثارش، در این کتاب نیز دنیای انسان مدرن امروزی را به تصویر میکشد؛ انسانی جامانده از حوادث زندگی که هیچچیزی در وجودش نمیبیند و خود را مانند ظرفی خالی میپندارد. انسانی که مدام میترسد قدمی بردارد، تا مبادا شکست بخورد؛ عاشق نمیشود، دست از پا خطا نمیکند، تنهاست و در نهایت از همهی تعلّقات و ارزشهای پیشین خود نیز بریده میشود و در جهان سرگردان میماند. به همین خاطر است که کتابهای «موراکامی» مورد توجه مردمانی با نژاد و فرهنگهای متفاوت، از سراسر جهان قرار میگیرد، زیرا همهی ما در ذات انسان و تنهایی مشترکیم و « سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش » روایتی متفاوت از داستان زندگی هر کدام از ما در دنیای مدرن است.